دلم می خواد باز هم مثل اون روزها قربون صدقه پسرم برم... از بوسیدنش سیر نشوم... باز هم از شیطنت هایش به تنگ نیایم... مثل روزهای دوست داشتنی تنگ در بغلم بگیرم... از خواندن قصه های تکراری به تکرار خسته نشوم... اما خیلی خسته ام... امیرحسین دلم خیلی برایت تنگ شده... روی کاغذهایی که به دیوار چسبانده بودم خدا کشیده بود با خورشیدی کنارش. خدایش بالای بالا بود... آسمانی سبز... روی ابرهای سفید... آن طرف تر کوثرش را کشیده بود و خودش. وقتی امیرحسین دستم رو توی خیابون و یا سر نماز می بوسه ... خدایا چقدر من شرمنده می شم... پسر مهربون من دلم برات تنگ شده. دلش می خواست بره توی حیاط با بچه ها...