امیر حسین جان امیر حسین جان15 سالگیت مبارک
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی

                              تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی                        و بهترین غزل توی دفترم باشی                             تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید              &...
3 مرداد 1392

خنده شو قربون بشم...

چه احساس با شکوهی است مادر شدن و چقدر زیباتر، وقتی آرام در بغلش می گیری، نوازشش می کنی... می بوسی و سیر نمی شوی از مادر بودن ... تمام لحظه های سخت با خنده هایش شسته می شود و رنگ می گیرد دوباره حس مادر بودنت با خنده های نازش به تکرار... این دوست داشتن را با هیچ زیباترینی عوض نمی کنم.  راستی دعایت اجابت شده مادربزرگ... بهشت تو خونه منه... و من از حوض کوثر سیرابم. عروسک من داره بزرگ میشه... خانوم میشه... قربونش برم الان داره با خنده هاش دلبری می کنه. وقتی کنارش می نشینم خودشو لوس می کنه پاهاشو تکون می ده برای خودش آواز می خونه. راستی خوشگل مامان با باباش صحبت هم می کنه...هر چی دد دد...  بابا می گه کوث...
1 مرداد 1392

وقتی ...

  هفته پیش که دایی حسین اومده بود رفتیم جمکران و حرم حضرت معصومه(س). اون روز خیلی خسته شدم. کوثر همیشه ساعت ٩ که می شد، دیگه آروم و قرار نداشت. انقدر بالا و پایینش کردم ولی آروم نمی شد. کمرم خیلی درد میکرد. بارون نم نم می اومد. نمی دونم چرا همش التماس حضرت معصومه می کردم تا کوثرم آروم بشه. توی ماشین خوابید و رفتیم جمکران. همین که رسیدیم باز هم شروع شد... خیلی گریه می کرد، دیگه داشتم از حال می رفتم ، پناه بردم مسجد جمکران. خیلی شلوغ بود، همه داشتند نگاهم می کردند. توی مسجد از خادم مسجد اجازه گرفتم تا قسمت خالی مسجد که داشتند تمیز می کردند کوثرو شیر بدم. قبول کرد. همین که رفتم تو... چند نفر خادم دیگه اومدند...
25 تير 1392

امیرحسین دلم برات تنگ شده.

دلم می خواد باز هم مثل اون روزها قربون صدقه پسرم برم... از بوسیدنش سیر نشوم... باز هم از شیطنت هایش به تنگ نیایم... مثل روزهای دوست داشتنی تنگ در بغلم بگیرم... از خواندن قصه های تکراری به تکرار خسته نشوم... اما خیلی خسته ام... امیرحسین دلم خیلی برایت تنگ شده... روی کاغذهایی که به دیوار چسبانده بودم خدا کشیده بود با خورشیدی کنارش. خدایش بالای بالا بود... آسمانی سبز... روی ابرهای سفید... آن طرف تر کوثرش را کشیده بود و خودش.  وقتی امیرحسین دستم رو توی خیابون و یا سر نماز می بوسه ... خدایا چقدر من شرمنده می شم... پسر مهربون من دلم برات تنگ شده. دلش می خواست بره توی حیاط با بچه ها...
5 تير 1392
1